* * *
به راستی در این ربع قرن چه بر جامعهی ایران رفته است؟ مسبب فرو ریختن ارزشهای انسانی در جامعهی ایران چه کسانی هستند؟ به جز فاسدان و جانیان دین فروش که خدا و محمد و علی را در تیمچهی دروغ و تزویر و ریا چوب حراج زدهاند، انگشت اتهام را باید به سوی چه کسان دیگری نشانه گرفت؟ آیا اگر اندیشمندانی آگاه و اپوزسیونی با برنامه، آزادیخواه و عدالت جوی به مفهوم اخص کلمه در کار میبود، حاکمان ایران میتوانستند این همه ویرانی و فساد و تباهی برگشت ناپذیر را به آسانی به جامعهی ایران منتقل کنند؟ اگر چنین میبود، آیا این سرنوشت شوم و دردناک برای اپوزسیون ایرانی رقم زده میشد؟
* * *
زمستان سال 2006 پس از دیدار با تنی چند از پناهجویان ایرانی بیدرنگ راهی گلاسکو میشوم। ماه نوامبر دریکی از محلههای ناامن و فقیرنشین آن شهر زن جوانی را ملاقات میکنم که رعشه براندامام میاندازد. «Calton» در نیمههای شب، که میهمانی سرما و دلهره و ناامنی بود، ما را به نزدیکترین اغذیهفروشی شبانهروزی هدایت میکند. یکی ـ دو ساعتی بعد از نشستنمان بر صندلیهای چرک و چرب، او ماجرایاش را برایم تعریف میکند و سپس عاجزانه تمنا میکند تا از زندان گلاسکو نجاتاش دهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر