دنبال کننده ها

۱۳۸۷/۰۶/۲۰

اگر می‌ماندم، قصاص می‌شدم

آمارهای دولتی جیره‌ای معادل ده گرم مواد مخدر برای هر شهروند ایرانی در نظر گرفته است। متوسط سنی فحشا به زیر چهارده سال تقلیل یافته و تنها در سال گذشته بیش از شصت هزار مرده‌ی بی‌صاحب در سردخانه‌های پزشکی قانونی برای تشخیص علت مرگ و یافتن صاحبان خود ماه‌ها انتظار کشیده‌اند. خودکشی، دگرکشی و دیگرآزاری در مملکت بی‌داد می‌کند و تجاوز به امر قابل قبولی بدل گشته است. فساد، فحشا، اعتیاد و مجموعه‌ای از ناهنجاری‌های اجتماعی در کمتر از ربع قرن به هنجارهای بخش بزرگی از جامعه‌ی ایران تبدیل شده است. شیرازه‌ی جامعه را فسادی عمیق و ساختاری در خود گرفته، طوری‌که عینیت آن را در فرهنگ رفتاری و گفتاری اقشار و طبقات مختلف مردم می‌توان مشاهده کرد. قبح اغلب ناهنجاری‌های اجتماعی در جامعه‌ی ایران دیربازی‌ست فرو ریخته است. عمق این واقعیت‌های تلخ را کمتر می‌توان در رسانه‌های ایرانی (داخل و خارج) دید. عذر استبداد مذهبی موجّه است. امّا در این سوی مرز چرا هنوز ذهن‌های خسته عینیت‌ها را ساخته و پرداخته می‌کنند؟ چرا بست‌نشینی پای اینترنت ملعون حلال مشکلات شده، در صورتی‌که واقعیت‌های جامعه‌مان در کوچه و خیابان پوست می‌اندازند و در محیط‌های امن شبیه‌سازی می‌کنند؟
* * *
به راستی در این ربع قرن چه بر جامعه‌ی ایران رفته است؟ مسبب فرو ریختن ارزش‌های انسانی در جامعه‌ی ایران چه کسانی هستند؟ به جز فاسدان و جانیان دین فروش که خدا و محمد و علی را در تیمچه‌ی دروغ و تزویر و ریا چوب حراج زده‌اند، انگشت اتهام را باید به سوی چه کسان دیگری نشانه گرفت؟ آیا اگر اندیشمندانی آگاه و اپوزسیونی با برنامه، آزادیخواه و عدالت جوی به مفهوم اخص کلمه در کار می‌بود، حاکمان ایران می‌توانستند این همه ویرانی و فساد و تباهی برگشت ناپذیر را به آسانی به جامعه‌ی ایران منتقل کنند؟ اگر چنین می‌بود، آیا این سرنوشت شوم و دردناک برای اپوزسیون ایرانی رقم زده می‌شد؟
* * *
زمستان سال 2006 پس از دیدار با تنی چند از پناهجویان ایرانی بی‌درنگ راهی گلاسکو می‌شوم। ماه نوامبر دریکی از محله‌های ناامن و فقیرنشین آن شهر زن جوانی را ملاقات می‌کنم که رعشه براندام‌ام می‌اندازد. «Calton» در نیمه‌های شب، که میهمانی سرما و دلهره و ناامنی بود، ما را به نزدیک‌ترین اغذیه‌فروشی شبانه‌روزی هدایت می‌کند. یکی ـ دو ساعتی بعد از نشستن‌مان بر صندلی‌های چرک و چرب، او ماجرای‌اش را برایم تعریف‌ می‌کند و سپس عاجزانه تمنا می‌کند تا از زندان گلاسکو نجات‌اش دهم.

هیچ نظری موجود نیست: